تبلیغات

آرشیو

ورود کاربران

عضويت سريع

    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد

نظرسنجي

    نظرتون درمورد سایت من چیه؟

آمار

    آمار مطالب آمار مطالب
    کل مطالب کل مطالب : 5
    کل نظرات کل نظرات : 0
    آمار کاربران آمار کاربران
    افراد آنلاین افراد آنلاین : 1
    تعداد اعضا تعداد اعضا : 0

    آمار بازدیدآمار بازدید
    بازدید امروز بازدید امروز : 1
    بازدید دیروز بازدید دیروز : 1
    ورودی امروز گوگل ورودی امروز گوگل : 0
    ورودی گوگل دیروز ورودی گوگل دیروز : 0
    آي پي امروز آي پي امروز : 0
    آي پي ديروز آي پي ديروز : 2
    بازدید هفته بازدید هفته : 2
    بازدید ماه بازدید ماه : 2
    بازدید سال بازدید سال : 216
    بازدید کلی بازدید کلی : 816

    اطلاعات شما اطلاعات شما
    آی پی آی پی : 18.223.114.142
    مرورگر مرورگر : Safari 5.1
    سیستم عامل سیستم عامل :
    تاریخ امروز امروز : پنجشنبه 13 اردیبهشت 1403

رمان مریم با نویسندگی فاطمه وطن پرست

رمان مریم با نویسندگی فاطمه وطن پرست

***
توی رستوران سازمان ...
مریم:آقای مهندس من واقعا متوجه منظورتون نمیشم
مهندس علی رادمنش(رئیس سازمان):منظورمن خیلی هم واضحه
مریم:بله اما من چجوری ندیده ونشناخته به شما جواب بدم
مهندس:پسرم بچه ی خوبیه درغیراین صورت اصلاچنین پیشنهادی رو بهتون نمیدادم،مهزیارامریکاست واگرشماقبول کنید برمی گرده ایران

مریم:من توی این شرایط به تنهاچیزی که فکرنمی کنم ازدواجه،واقعانمی دونم بهتون چی بگم
 
مهندس:میتونم امشب مزاحمتون بشم؟       مریم:من قصدازدواج ندارم.
***
خونه...
مادر:الان دیگه مریم میرسه،تورونبینه بهتره     جواد:اتفاقابامریم حرف دارم
مریم:میشنوم    جواد:سلام دخترم      مریم:من دخترشمانیستم    مادر:مریم
جواد:بگذارراحت باشه     مریم:ازاینکه همه اش اینجاهستید خجالت نمی کشید؟
جواد:من ومادرت آخرهفته عقدمیکنیم،میدونم واست سخته اماباید من رو تحمل کنی
مریم:مبارکتون باشه     مادر:کجا؟    مریم:ولم کن بابا.

***
سازمان...
مهندس علی رادمنش:خوب چه کمکی از دست من برمیاد؟
مادرمریم:مریم از شما حرف شنوی داره،یک جوری متقایدش کنید
مهندس:من چهارساله که مریم رو میشناسم وبا روحیاتش آشنام،بگذاریدتنهاباشه وفکرکنه
مادرمریم:امیدم به شماست    مهندس:ناامیدتون نمیکنم.
بعدازاتمام ساعت کاری...
مهندس علی رادمنش:کجابرم؟      مریم:هتل    مهندس:قهرکردی رفتی هتل که چی بشه؟
مریم:پس باز مادرم باهاتون صحبت کرده    مهندس:وسایل هات روبردار بریم خونه ی من
مریم:نه ممنون    مهندس:نترس نمک گیر نمی شی.
***
روز عقدوعروسی...
مادرمریم:دخترم میای بریم آرایشگاه؟     مریم:آره چرا نیام      مادر:پس بیابریم     مریم:بروبابا
مادر:مگرنگفتی میای     مریم:همینم کمه که واسه عروسیتون شادی کنم
مادر:انشالله مال خودت    مریم:دیرتون نشه.
یک خانمی:شما مریم هستی؟      مریم:بله،شما؟     خانم:من خواهرتون هستم
مریم:خواهر!راستش تااونجایی که من یادمه تک فرزندبودم
خانم:من دخترآقاجوادهستم،اون دونفرهم برادرهام هستن      مریم:اینجاکاری دارید؟
خانم:اومدیم عروسی پدرمون       مریم:ازدواج کردیدیاباپدرتون زندگی می کنید؟
خانم:هرسه نفرمون مجردیم،بعداز اینم باشما هم خونه میشیم     مریم:پدرتون خونه نداره؟
خانم:خونه ی ماقزوینه به همین خاطر گفتیم بیایم اصفهان تا شماهم تنهانباشید
مریم:دیگه چی     خانم:ببخشیدنفهمیدم چی گفتید،میشه تکرارکنید؟    مریم:نه.
شب توی باغ...
یک آقاپسری اومد وسرمیزم نشست،قدبلندبود وخوش هیکل،ازتیپش هم معلوم بودکه آدم حسابیه

مریم:ببخشیداینجامیزمنه      آقا:میدونم   مریم:میشه خواهش کنم سریک میزدیگه بشینید؟   آقا:نه
مریم:پس من میرم     آقا:میشه بشینید؟     مریم:چرا؟     آقا:باهاتون کاردارم.
مریم:بله خانواده ی آقای ابراهیمی رو میشناسم    آقا:دختردارند؟     مریم:بله
آقا:اسمش مریمه؟    مریم:بله     آقا:پدرشون آقاوحید کجاست؟    مریم:مفقودالاثره
آقا:میشه مریم خانم رو به من نشون بدید؟     مریم:ببخشیدشماکی هستید؟
آقا:من عاشق مریم خانم هستم،اومدم ببینمشون  
درهمین عین خواهر ناتنی ام اومددنبالم وباعذرخواهی از سرمیز بلندشدم ورفتم.
***
 سازمان...
مریم:آقاکامران اون چای روبده به من     آقاکامران:واسه آقای رئیس وپسرشون دارم میبرم
مریم:بله متوجه هستم.  در زدم وبااجازه وارد اتاق ریاست شدم
مهندس علی رادمنش:مریم جان دخترم تو چرا چای آوردی؟
مریم:آقای شیخی کارداشت گفتم کمکی بهشون کرده باشم
مهندس:راستی تایادم نرفته شمارو معرفی کنم،خانم مهندس ابراهیمی،پسرم مهزیار
مهزیار:شمامریم هستی؟    مریم:سلام    مهزیار:سلام    مریم:بله من مریم هستم.
توی رستوران سازمان...
مهزیار:پس چرا اون شب خودتون رو معرفی نکردید؟
مریم:مگرشماخودتون رو معرفی کردید؟
مهزیار:بگذریم،نمیدونی چقدر خوشحالم که دارم باهاتون صحبت می کنم
مریم:بازگشتتون به وطن رو تبریک میگم
مهزیار:ممنون،میشه خودمون رو بیشتر معرفی کنیم وباهمدیگر راحت باشیم؟.... .
***
یک شب...
ندا(خواهرناتنی):آبجی بیاکه شام ازدهن افتاد     مریم:ممنون دارم میرم بیرون.
مهزیار دم در وایساده بودوانتظارمی کشیدتا من برم پایین
توی ایوون وایسادم وبهم زنگ زد
مهزیار:دوست داری تاصبح توی این سرماوایسم یا زودترمیای؟    مریم:وایسااومدم.
توی پارک...
مهزیار:میگی من چیکارکنم؟     مریم:صبر  صبر  صبر
مهزیار:من همین الان جواب میخام،میخام تافردا تکلیفم مشخص شده باشه
مریم:مگرمن ازاین بلاتکلیفی خوشم میاد؟بایدصبرکنیم مادرم از سفربرگرده یانه
مهزیار:تو دلت بااین وصلت صافه یانه؟    مریم:تردیدداری؟
مهزیار:نه اما دیگه ازاین ثانیه شماری ها خسته شدم،همه اش باید چشم انتظارباشم تاصبح بشه وتوروببینم،امااونجوری فرق میکنه
مریم:توواقعاعاشقی؟دارم شک میکنم به این عشقت
مهزیار:عاشقت نیستم چون یک روز این عشق به پایان میرسه،دوست دارم چون دوست داشتنت تاآخرین نفسم توی سینه ام باقی میمونه
مریم:ساعت یک نصفه شبه،من رو برسون خونه     مهزیار:چشم عزیزم.
***
توی سازمان...
مهدیار(برادرمهزیار):سلام زن داداش،خوبی؟    مریم:سلام،بانرگس جون اومدی؟
مهدیار:نه تنهااومدم باپدرکارداشتم،شب واسه شام حتمابیاید خونه
مریم:ممنون مزاحمتون نمیشم     مهدیار:شماصاحب اختیاری
مهزیار:سلام عزیزم،کی اومدی؟    مریم:سلام،همین الان رسیدم
مهدیار:داداش واسه شام خانومت رو بردار بیا خونه ی ما تا دور همدیگرباشیم   مهزیار:چشم.
***
شب خونه ی آقامهدیار
نرگس:سلام مریم جان ،سلام آقامهزیار، خوش اومدیدوای خدای من چرا زحمت کشیدید؟
مریم:سلام ،چیزقابل داری نیست    سارا:زن عمو چه گل های خوشگلی خریدید
مهزیار:بله دیگه سلیقه ی زن عموتون بی نظیره      سارگل:بفرمائیدشیرینی
مهدیار:تاریخ عقدتون مشخص شد؟   مهزیار:آره اگرخدابخواد عیدنوروزعقدمی کنیم
نرگس:مریم جان مادرت به این وصلت راضی شد؟     مریم:نه هنوزمخالفه
مهدیار:اگرواقعاهمدیگررودوست دارید به حرف کسی کارنداشته باشید وبرید دور زندگیتون
مهزیار:درسته اما باید بزرگتر هاهم راضی باشن    سارا:بفرمائیدشام.... .
***
یک روز خونه ی مادرمریم...
مادرمریم:نه،من بااین وصلت مخالفم     مهزیار:چرا؟
مادر:چونکه به صلاحتونه      مهزیار:ماصلاح خودمون روبهترمی دونیم
مادر:مریم بایدبین عشقش ومادرش،یکی روانتخاب کنه      مهزیار:حالااین شدیک حرف حساب
مریم:آخه چرابامن این کاررو می کنید؟مگر من چیکارکردم؟
مادر:مقصری چون درست انتخاب نکردی،مهزیارنه درسطح طبقاتی ماست ونه همرنگ ما
مهزیار:چون ازسطح طبقاتی بالاتری ام حق ندارم عاشق چنین دختری بشم؟
مادر:من مخالم ،نظرم هم عوض نمیشه      مهزیار:مریم تونمیخای چیزی بگی
مریم:من زندگیم روبخاطرخودخواهی های مادرم خراب نمی کنم
مادر:آقامهزیار،مریم رو جوری ببرکه انگارهیچ وقت نبوده.
***
شب عروسی...
مهزیار:صدالله اکبرخیلی ناز شدی،تخته کجاست بزنم به تخته
مریم:فکرنمی کردم توی شب عروسیم فقط خودم باشم وطایفه همسرم
مهزیار:خواهش می کنم بااین چیزها خودت رو ناراحت نکن،تودیگه الان یک نفرروداری که همه ی دنیاشی ودیوونه واردوست داره
مریم:طایفه ات نمیگن چراعروس بی کس وکاره؟
مهزیار:به کسی میگن بی کس وکار که تنهاست ،نه به کسی که یک آقابالاسرهم داشته باشه
مریم:چه لباس دامادی بهت میاد     مهزیار:اماتو توی لباس عروس مهشرشدی
ماندانا(خواهرمهزیار):شمادونفرقصدندارید بیایدبیرون،مهمون هامنتظرند
مهزیار:توبرو ماالان میایم،بریم عزیزم؟    مریم:بریم.
***
بعداز مراسم عروسی،خونه ی مهزیار...
مریم:کی وقت کردی بیای اینقدرشمع روشن کنی؟
مهزیار:دکوراسیونش کارخودمه اما روشن کردن شمع هاکارخدمتکارمونه
مریم:خدمتکار!؟           مهزیار:نکنه توقع داری بگذارم خانومم دست به سیاه وسفیدبزنه؟
مریم:ممنون از لطفت         مهزیار:بریم اتاقمون روبهت نشون بدم.
تخت خواب روپرکرده بود از گلبرگ های قرمز ،محوطه ی اتاق هم پرشده بوداز گلبرگ های سفید
هرازچندسانتی متر شمع گذاشته بود وروشنشون کرده بود،شبی بود رویایی
شبی که حتی توی خواب هم تصورش رو نمی کردم.
***
یک شب خونه ی پدرمهزیار،کل اعضای خانواده بودن وهمگی دور هم نشسته بودیم...
میناخانم(مادرمهزیار):شمادونفرقصدنداریدبچه داربشید؟
مژگان(همسرآقامهیار برادرمهزیار):بچه ی شمادونفرخیلی دیدنی میشه
مهزیار:چرا؟    مژگان:آخه هردونفرتون خوشگلید،بچه تون چه شکلی میشه روخدامیدونه
مریم:ماهنوز یک ماه نیست عروسی کردیم    مهزیار:مافعلاعجله نداریم
مادر:منکه هم دخترهام هم عروس هام،همه شون دخترزاییدن
پدرمهزیار:اگربچه ی مریم جون ومهزیار پسربشه چی میشه؟
مادر:زندگیمون از این رو به اون رو میشه،یعنی من تااون موقع زنده ام؟.... .

***
یک روز،توی سازمان...
دوستم سعید:سلام خوبی؟    مهزیار:سلام،ممنون که اومدی.
سعید:کی فهمیدی؟    مهزیار:امروزصبح    سعید:مریم خانم میدونه؟
مهزیار:نه     سعید:چجوری میخای بهش بگی؟
مهزیار:اگرمیدونستم که به توزنگ نمی زدم بیای فکرهامون روبریزیم روی هم
سعید:چجورخانومیه؟    مهزیار:خیلی آرومه وانتقادپذیر،تاحالااخم به چهره اش ندیدم،همیشه   لبخندروی لب هاشه ونمی گذاره کسی از حالش باخبربشه
سعید:ممکنه مریم خانوم بااین شرایط کنارنیاد؟
مهزیار:نمی دونم اماهرتصمیمی که بگیره واسم قابل احترامه
سعید:اگرطلاق بخوادچی؟    مهزیار:دیوونه وار دوستش دارم اما دوست ندارم ببینم ناراحته
سعید:هنوز ازعروسیتون خیلی نگذشته،انتخاب روبگذاربرعهده خودش
***
خونه ی مهزیار...
خدمتکار(نازی خانوم):وای خانوم شماتوی اشپزخونه چیکارمی کنید،اگرآقابفهمه که سر ازتنم جدا میکنه
مریم:نازی خانم از آقا دیودوسرنساز،میخام واسش پیش غذا ودسر درست کنم
نازی :چشم هرطورکه شما دستور میدید.
بعداز چند ساعت...
نازی:سلام آقا     مهزیار:سلام،خانم کجاست؟
نازی:ناراحت بودن از خونه زدن بیرون
مهزیار:چیزی شده؟
نازی:خانم ازصبح که از خواب بیدارشدن همه اش واسه ناهار تدارک میدیدن،فقط می گفتن میخام پیش غذا وغذا ودسر رو همونجوری درست کنم که آقامهزیاردوست داره،خیلی صبرکردن دیدن شمانیومدید بعدش هم که هرچی زنگ زدن بهتون گوشیتون خاموش بود
مهزیار:نگفت کجامیره؟    نازی:نه آقا.
***
چندماه بعد،خونه ی سعید...
سعید:سلام ،تنهایی؟     مهزیار:سلام،آره تنهام.
سعید:با مریم خانم حرف زدی؟     مهزیار:آره
سعید:چی شد؟    مهزیار:هیچی    سعید:هیچی که نشد جواب
مهزیار:همه چیزرو پذیرفت
سعید:تمام حقیقت رو بهش گفتی؟    مهزیار:آره نه کم ونه زیاد
سعید:برو خدارو شکرکن، چون می تونست نپذیره
مهزیار:بدجورگرفتارشم،حالاکه پذیرفته ازیک طرف ناراحتم واز طرفی خوشحال.
سرراه یک دسته گل خریدم ویک جعبه شیرینی،واردخونه که شدم...
مهزیار:سلام عزیزم خونه ای؟     مریم:سلام     مهزیار:گل برای گل    مریم:ممنون
مهزیار:شیرینی رو بازکنم شیرین کام بشیم    مریم:امروز سرکارنرفتی؟
مهزیار:نه   مریم:چرا؟   مهزیار:خواستم کنارهمسرعزیزم باشم،امامثل اینکه باید برگردم
مریم:برولباس هاتو عوض کن تاباهمدیگرشام درست کنیم      مهزیار:چشم،موافقی بریم رستوران؟.
توی رستوران...
مهزیار:عزیزم میای جاهامون رو عوض کنیم؟    مریم:باشه    مهزیار:نمیخای بدونی چرا؟
مریم:نه،حتما یک چیزی هست که تو میگی جاهامون رو عوض کنیم
مهزیار:پسرهای میز کناری همه اش دارن به تو نگاه میکنن،از رو هم که نمیرن... .
یک روز توی راه منزل-محل کار...
مهزیار:یک پزشک معروف پیداکردم،موافقی یک سر بریم پیشش؟
مریم:پزشک!واسه چی؟      مهزیار:اینقدر خودت رو به اون راه نزن
مریم:اگرتوبخوای من حرفی ندارم      مهزیار:پس تماس میگیرم نوبت رزرو میکنم... .
خونه ی پدرمهزیار...
مادرجون:چجوری میتونی بااین مشکل دست وپنجه نرم کنی؟   مریم:چرانکنم؟
مادرجون:توجوونی وهنوز هم میتونی بری شوهرکنی   مریم:من شوهردارم
مادرجون:رفتید دکتر؟    مریم:آره دیروز رفتیم    مادرجون:چی گفت؟
مریم:واسه مهزیار دارو تجویز کرد    مادرجون:داروهاش روخرید؟
مریم:آره از دیروز شروع کرده به دارو خوردن... .
توی سازمان...
پدرجون:مریم جون چیزی نمیگه؟    مهزیار:دیگه ازصبوریش دارم خجالت میکشم
مهدیار:معلومه که دوست داره وگرنه کدوم زنی حاظربه پذیرفتن چنین شرایطی میشه
مهزیار:خواهش میکنم دیگه درمورد این مسئله صحبت نکنید
پدرجون:توی شیرازیک ماموریت داریم،بامریم برو
مهزیار:کی؟     پدرجون:دوروز دیگه .
دم در خونه ی مهزیار...
مهزیار:سلام داداش چرااینجاوایسادی؟مگرمریم خونه نیست؟
مهیار:سلام داداش،آیفون رو زدم مریم خانوم گفت خونه نیستی
مهزیار:اگرمریم خونه است پس چرانرفتی داخل؟
مهیار:عذرم رو خواست... .
داخل خونه...
مریم:سلام،خسته نباشی    مهزیار:سلام عزیزم توهم خسته نباشی،چرامهیاررو راه نداده بودی؟
مریم:نمی تونم یک مرد نامحرم رو به خونه ام راه بدم اونم وقتی که همسرم نیست
مهزیار:آفرین واقعا ازاین اخلاق هات خوشم میاد،بوی سوختنی احساس نمی کنی؟
مریم:غذا سوخت   مهزیار:نگران نباش   مریم:رستوران    مهزیار:آره عزیزم رستوران
مریم:پس شما ظرف سوخته رو بشوی،منم غذاروسفارش میدم    مهزیار:چشم...
مهزیار:نازی خانوم کجاست؟    مریم:فرستادمش مرخصی
مهزیار:چرا؟    مریم:گفتم بره روستاشون به خانواده اش سربزنه
مهزیار:ازش راضی هستی؟     مریم:آره بنده خدااصلا نمی گذاره من دست به سیاه سفید بگذارم
مهزیار:پس مرخصیش رو باحقوق رد کن   مریم:خودم هم توی همین فکربودم
مهزیار:عزیزم یک لیوان آب لطف میکنی     مریم:بفرمائید
مهزیار:وقت قرص خوردنمه ،راستی دوروز دیگه باید بریم شیراز
مریم:شیراز!؟    مهزیار:همایش داریم    مریم:خوب برو    مهزیار:دوست دارم باهمسرم باشم.
شیراز- بارگاه حافظ
مهزیار:موافقی به اون آقابگم ازمون عکس بگیره؟    مریم:آره
مهزیار:سلام آقا میشه ازتون خواهش کنم چندتاعکس از ما بگیرید
آقا:سلام درخدمتم... .
حافظ و سعدی وپارک جنت ،باغ عفیف آباد وپارک ارم،شاهچراغ وبازار وکیل،نقش رستم و
تخت جمشید. از تمام مکان های تفریحی ودیدنی شیراز دیدن کردیم وراهی اصفهان شدیم،
عکس هامون با مکان های تاریخی وسیاحتی شیراز رو چاپ کردیم وزدیم به دیوار اتاق.
یک روز مطب دکتر
آقای دکتر:شش ماهه که این داروهارومصرف میکنی اما هیچ تغییری نکردی
مهزیار:چاره چیه؟    آقای دکتر:متاسفانه نمی تونی پدربشی مگراینکه معجزه بشه
مهزیار:یعنی هیچ راهی نداره؟    آقای دکتر:به نظرمن پول هات رو برای خرید این دارو واون دارو حروم نکن، بگذار خودخدابه موقع اش بهت بچه بده.
خونه...
مریم:مهزیار جان عزیزم واست گل گاوزبون درست کردم    مهزیار:نمی خورم
مریم:ناهار وشام که نخوردی،داری با کی لجبازی میکنی؟منکه گفتم نمیشه چیزی رو به زور خواست
مهزیار:ازاینکه چنین سرنوشتی رو واست رقم زدم خجالت میکشم،گرچه واسم سخته امااگرتوبخوای تمام وکمال مهریه ات رو میدم فقط برو دور زندگیت،نمیخام حسرت مادرشدن روتوی چشمات ببینم برو ازدواج کن،تو بامن نمی تونی مادربشی،تادیرنشده وپشیمون نشدی برو
مریم:نگران نباش ،میرم     مهزیار:واقعا؟    مریم:آره میرم اما با کفن
مهزیار:چی داری میگی؟     مریم:بالباس سفید عروس اومدم با لباس سفید کفنی هم میرم
مهزیار:من فقط هدفم اینکه درست تصمیم بگیری    مریم:من درست تصمیم گرفتم،دیگه هم درموردش حرف نزن   مهزیار:یعنی نمیخای بری؟   مریم:معلومه که نه،حالاهم اشکات رو پاک کن.
یک روزی توی سازمان...
مریم:آقای سعدآبادی،مهندس کجاست؟    سعدآبادی:کدوم آقای مهندس؟
مریم:آقامهزیار    سعدآبادی:رفتند بانک.
بامهزیارتماس گرفتم...مهزیار:عجله داری؟     مریم:آره میخام برم پیش مامانم
مهزیار:مهدیاریا مهیار اونجانیستن؟    مریم:امکان نداره مزاحم اونها بشم
مهزیار:پس باآژانس برو   مریم:خداحافظ.
دم در سازمان... مهدیار:سوارشو برسونمت    مریم:ممنون منتظرآژانسم
مهدیار:بهش گفتم نیاد،سوارشو.
پشت چراغ قرمز... مهدیار:چه عجب میخای بری دیدن مادرت،چیزی شده؟
مریم:فقط میخام تولدش روتبریک بگم    مهدیار:بعدش چی؟    مریم:میرم خونه
مهدیار:همین؟   مریم:آره همین.
توی مدرسه... مادرم:بشین عزیزم    مریم:باید برم،نیومدم که بمونم
مادر:همسرت خوبه؟    مریم:بله    مادر:چه هدیه خوشگلی،شام منتظرتونم
مریم:ممنون مزاحمتون نمیشیم    مادر:نمیخای کینه هاروبگذاری کنار؟    مریم:بخواهم هم نمی تونم
مادر:برگرد،هنوزم بهت احتیاج دارم    مریم:فکرنکنم احتیاجی داشته باشی
مادر:امشب منتظرتم ،تانیای شمع های رو فوت نمی کنم    مریم:خداحافظ.
توی خیابون...  مهدیار:بستنی میخوری؟    مریم:باطعم معجون   مهدیار:توی ماشین باش تابرگردم.
مهدیار:بفرمائید   مریم:ممنون .  بعدازخوردن بستنی ،سرم گیج رفت وبیهوش شدم
مهدیار:آخ مریم جون بیهوش شدی؟مهزیارفدات بشه،فعلاباهات کاردارم عروس کوچولو.
خونه مهزیار...  مادرمریم:مریم خونه است؟    مهزیار:مگرپیش شمانیست؟
مادر:نه،من فقط عصردیدمش   مهزیار:بفرمائیدداخل    جواد:سلام پسرم   مهزیار:سلام.
مهزیار:گوشی برنمیداره،تاحالاثابقه ی چنین کاری نداشته    مادر:نگفت کجامیره؟
مهزیار:ازصبح تاحالاندیدمش،گوشیش هم که برنمیداره    جواد:خونه ی دوست یاآشنایی نرفته؟
مهزیار:نه   مادر:بهتره منتظرش بمونیم،مزاحمت که نیستیم؟   مهزیار:نه این چه حرفیه.
چشم هام روکه باز کردم خودم رو توی ماشین مهدیار لب یک پرتگاه دیدم...
مهدیار:حالت خوبه؟   مریم:اینجاکجاست؟    مهدیار:لب پرتگاه    مریم:من اینجاچیکارمیکنم؟
مهدیار:من آوردمت،بهتره بی سئوالی راه نندازی    مریم:ساعت ده شبه
مهدیار:امشب رو مهمونمی    مریم:چی داری میگی؟   مهدیار:باهات حرف دارم
مریم:میشنوم.
ساعت سه صبح خونه مهزیار...
مهزیار:تاحالاکجابودی؟    مریم:نپرس    مهزیار:پرسیدم کجابودی
مریم:پیش برادرت    مهزیار:کدوم برادرم؟   مریم:مهدیار    مهزیار:چیکارمی کردی؟
مریم:نمی دونم چجوری بهت بگم      مهزیار:میگی یانه.
مریم:کجا؟    مهزیار:میرم پیش مهدیار    مریم:کاری دست خودت ندی
مهزیار:تابرنگشتم از خونه بیرون نمیری     مریم:چشم.
خونه مهدیار...
مهدیار:چرامیزنی؟آخه به من بگو چرامیزنی؟     مهزیار:بازن من چیکارداشتی؟
مهدیار:میشه خواهش کنم بشینی؟    مهزیار:نه،حرف بزن وگرنه خفه ات میکنم
مهدیار:من عاشق مریم شدم،عاشق خوش اخلاقی هاش واحترام گذاشتن هاش،عاشق صورت خوشگلش وشیرین زبونی هاش،بازم بگم؟
مهزیار:چرا؟مگرخودت زن نداری؟دوتا دخترداری از اونها خجالت نکشیدی؟
مهدیار:مریم رو طلاق بده،تو حق مادر شدن رو ازش گرفتی،توداری زندگیش رو تباه میکنی
مهزیار:مریم به زور واجبار پیش من نمونده،به میل خودش داره بامن زندگی میکنه
مهدیار:من فقط هدفم این بود که خوشبختش کنم   مهزیار: تو زن خودت رو خوشبخت کن.
یک روزتوی سازمان...
پدرمهزیار:مریم جون نمیادسرکار؟    مهزیار:رفته    پدر:کجا؟   مهزیار:میخام طلاقش بدم
پدر:تو مریم روطلاق بدی!؟من که فکرنکنم بتونی دوریش رو تحمل کنی
مهزیار:طلاق به صلاحشه    پدر:حالاکجارفته؟    مهزیار:خونه ی دوستش
پدر:چرایکدفعه ریختید بهم؟   مهزیار:دوشب پیش بحثمون شد،تصمیم گرفتم طلاقش بدم
پدر:مریم هم به این امرراضیه؟    مهزیار:نه    پدر:پس به زور داری طلاقش میدی!؟
مهزیار:آره چون دوست ندارم حق مادرشدن رو ازش بگیرم
پدر:اون عاشقته،این کاررو باهاش نکن    مهزیار:منم عاشقشم اما چاره ای ندارم
پدر:این بچه بازی هارو بگذارکنار    مهزیار:بابابسته دیگه،چیزی نگو.
قبل از جلسه دادگاه،خونه ی هما (دوست مریم)....
مهزیار:لباس بپوش بریم   مریم:نمیام   مهزیار:حاضرشوتاناراحت نشدم  مریم:من که گفتم نمیام
سیلی به مریم زدم وگفتم:توی ماشین منتظرتم.  هما:میخای بری؟  مریم:مگرچاره ای هم دارم؟.
توی جلسه دادگاه...
مریم:آقای قاضی من همسرم رو دوست دارم هیچ دلیلی هم نمی بینم که بخواهم ازش جدابشم...
مهزیار:آقای قاضی من نمیخام مانع مادرشدنش باشم،نمیخام باحسرت زندگی کنه...
قاضی:من همه ی حرف های شمادونفرروشنیدم وبه این نتیجه رسیدم که دادگاه اومدن وطلاق کاری بیهودهست،شماکه عاشق همدیگرهستین برید دورزندگیتون،چرااین مسائل بیخودی رواینقدربزرگ میکنید... .
چندماه بعد...
آومدم خونه ودیدم شلوغه،همه کناررفتن ومهزیارازپشت جمعیت ،کیک به دست جلوم آومد
زانوزدوگفت:عزیزم تولدت مبارک.
شمع هاروفوت کردم ورفتم توی اتاقم لباسم رو عوض کردم وبرگشتم طبقه پایین...
مژگان:خداشانس بده   مُنا:خودخوری نکن   مژگان:مریم خرشانسه،خداخیلی دوستش داره
مونا:مریم به اندازه کافی گرفتاری داره پس هرازگاهی چنین مراسم هایی واسش خوبه
مژگان:بله، شماهم فقط طرفدارعروس کوچیکه باشید   مونا:شماهم عزیزی
مژگان:والاماکه چندتاشکم بچه زائیدیم ویک بارهم واسمون تولدنگرفتند،پس شانس میخاد
مادرجون:منظورت چیه؟    مژگان:هیچی   مریم:مادرجون بیایدباهم عکس بگیریم
مادرجون:اومدم عروس گلم     مژگان:بعدنگوچراحسادت میکنی  
مونا:من هم برم عکس بگیرم،توهم بیا... .
بعدازمهمونی...
مهزیار:عزیزم لباس هات رو جمع کن    مریم:چرا؟   مهزیار:بروخونه بابات
مریم:ازدستم سیرشدی؟    مهزیار:منکه ازتو سیرنمیشم    مریم:پس چی؟
مهزیار:شوخی کردم ،میخایم به افتخارتولدت بریم هواخوری    مریم:کجا؟توکه هدیه تولدم رو بهم دادی
مهزیار:استرالیا،اومیدوارم ماشین جدیدت رو دوست داشته باشی.
چندهفته بعد،خونه ی مهدیار...
نرگس:میخام بیام سرکار      مهدیار:کجا؟    نرگس:توی سازمان   مهدیار:لازم نکرده
نرگس:مریم اونجاباشه ولی من نباشم    مهدیار:فعلاکه مریم نیست
نرگس:چراسازمان روبه دست نمیگیری؟بحساب بچه ی ارشدخانواده ای
مهدیار:نصف اون سازمان به نام مریمه     نرگس:یعنی چی!؟
مهدیار:آقاجون سه دنگ سازمان رو به عنوان زیرلفظی به مریم داده
نرگس:ماهم عروسشیم،نمیدونم چراعروس آخریه اینقدرعزیزتره
مهدیار:چون بامعرفت تره،ایرادوبهانه نمیگیره وراضیه به رضای خدا
نرگس:لعنت به منکه شانس ندارم،حداقل من  که سه تادخترآوردم... مریم نازا چی؟
مهدیار:مریم نازانیست مشکل ازمهزیاره،دوست دارم بدونم چرازنم شدی؟
نرگس:گول مال وثرتتون روخوردم    مهدیار:خوشبحالت    مژگان:چرا؟
مهدیار:توحداقل یک دلیل داری،من که یک دلیل هم ندارم... .
توی فرودگاه...
مریم:پدرومادرت اومدن پیشوازمون     مهزیار:عروسشون واسشون مهمه
مریم:سلام مادرجون...سلام پدرجون     مادرجون:مریم جون دلم واست تنگ شده بود
مریم:منم همینطور،وای چرازحمت کشیدید چه گل های خوشگلی
پدرجون:مریم جون بریم خونه ی ما      مریم:ممنون پدر،مزاحم شمانمیشیم
مادرجون:این چه حرفیه،شماصاحب خونه ای... .
خونه ی پدرجون...
مریم:مهزیارجان بی زحمت چمدون سوغاتی هاروبیار     مهزیار:چشم عزیزم
مادرجون:شمارفتیدگردش،چراخریدکردید؟    مریم:جذابیت گردش به خریدکردنشه
مهزیار:بفرمائید   مریم:ممنون... .
خونه ی مهدیار...
نرگس:مریم بره سفرخارجه وفقط بیست میلیون سوغات بخره ولی من برم مشهدو هیچی هم نخرم
مهدیار:بسته دیگه سرم داره درد میکنه    نرگس:ماهم بایدبریم سفرخارجه
مهدیار:اون دوتاتازه عروس ودامادهستن،چرابامامقایسه شون میکنی؟
نرگس:شش ساله عروسی کردن،خیلی هم تازه نیستن
مهدیار:توداماد داری،پس با مریم فرق داری.
یک روزتوی سازمان...
مریم:آقای مهندس،مهندس مهزیارروندیدید؟    پدرجون:چرابه من نمیگی پدرجون؟
مریم:چون اینجامحل کاره وبایدرسمی باشیم
پدرجون:بله شماراست میگی،مهندس مهزیارتشریف بردن    مریم:کجا؟
پدرجون:نمیدونم کی بهش زنگ زد که باعجله رفت     مریم:ممنون
پدرجون:اگرکاری داشتی به خودم بگو     مریم:چشم.
شب،خونه ی مادرمریم...
جواد:پات روازخونه نمی گذاری بیرون     مادرمریم:قرارمون این نبود
جواد:دوست ندارم ببینیش    مادرمریم:نترس زندگیمون رو خراب نمیکنه
جواد:مریم مرده ،بچه های من بچه های توهستن    مادر:درمورددخترمن اینجوری حرف نزن
جواد:یادخترت یا من وزندگیت      مادر:من همون روز اول بهت گفتم که یک دخترهم دارم
جواد:درسته،امااین رونگفتی که دخترت شش سال تنهات می گذاره... .
خونه ی مهزیار،توی ایوون...
مهزیار:حرفش هم نزن   مریم:آخه چرا؟   مهزیار:من بچه ی خودم رومیخام نه بچه ی پرورشگاه رو
 مریم:بچه بچه است ،چه فرقی میکنه تازه ثواب هم داره
مهزیارازروی صندلی بلندشدوگفت:فرق میکنه،من بچه ی خودم وخودت رومیخام.
یک روزجلوی درخونه...
مادرمریم:مریم،مریم دخترم    مریم:مامان،سلام    مادرمریم:سلام عزیزم.
مادر:شرمنده داشتی میرفتی سرکار مزاحمت شدم     مریم:دیگه این حرف هارونزن
مادر:بشین دلم میخاد فقط یک دل سیرباهات حرف بزنم   مریم:چشم اماقبلش اشک هات روپاک کن.
ظهر...
مهزیار:سلام عزیزم   مریم:سلام خسته نباشی    مهزیار:سلام مامان جون خوش اومدید
مادر:سلام پسرم   مریم:مهزیارلباس هات روعوض کن بیاواسه سرو ناهار.
پای میزناهار...
مهزیار:این دست پخت مریم نیست    مریم:مگرچشه؟   مهزیار:این غذاخیلی خوش مزه است
مادر:مگردست پخت مریم خوب نیست؟   مهزیار:خوبه اما نه دراین حد
مریم:نمک نشناس    مهزیار:عزیزم بخدامنظوری نداشتم    مادر:نوش جونتون.
بعداز ناهار...
مادر:بچه ها من دیگه زحمت رو کم میکنم   مهزیار:من میرسونمتون
مادر:نه لازم نیست بهتره پیش زنت باشی     مهزیار:میرسونمتون.
خونه ی مادر مریم...
جواد:تاحالاکجابودی؟    مادر:رفته بودم خونه دخترم    جواد:غلط کردی بی اجازه رفتی
مادر:بامن درست حرف بزن،نوکرت که نیستم زنتم
جوادکمربندش رو بالابردوگفت:حالابهت می فهمونم که نافرمانی سزاش چیه... .
یک روز خونه پدرمهزیار،من بودم ومادرجون وپدر جون ونرگس ودخترش سارا...
نرگس:پدر معلوم میشه سازمان به اسم کیه؟
آقاجون:سه دنگش به اسم مریم جونه    نرگس:سه دنگ دیگه اش چی؟
آقاجون:سه دنگ دیگه اش هم گذاشتم برای بچه شون     نرگس:پس بچه های ماچی؟
آقاجون:بگذارما بمیریم بعدا ادعای ارث کن
مریم:وای خداکنه بمیرم واون روز رو نبینم،انشالله که 200سال درصحت وسلامتی زندگی کنید
آقاجون:خدااززبونت بشنوه دخترم     مادرجون:بفرمائیدشام
آقاجون:شام چیه؟    مادرجون:علی،مریم جون غذای موردعلاقه ات رو واست درست کرده
آقاجون:پس چرامریم جون خودت نمیای سرمیز؟    مریم:منتظرمهزیارمیمونم
سارا:مامان یک خورده اززن عمو یادبگیر،بدون شوهرش غذانمی خوره
نرگس:مردبایدزن زلیل باشه نه زن شوهرزلیل    آقاجون:این اسمش شوهرزلیلی نیست
نرگس:پس اسمش چیه؟    آقاجون:عشق.
بعداز شام توی آشپزخونه...
نرگس درحال خشک کردن ظرف ها:مریم خانم ظرف نمی شوریند چون پوستشون خراب میشه
سارا:مامان توروخدا بس کن دیگه   نرگس:میبینی چجوری خودش رو توی دل همه جامیکنه
سارا:آخه چه کم وزیادی واسه شماداره؟    نرگس:باشیرین زبونی همه چیزروبه اسم خودش میکنه
سارا:تقصیرخودته که زبون چرب ونرم نداری   نرگس:بسته دیگه ،ظرف هارو خشک کن.
 یک روز...
مهزیار:پاشوحاضرشوبریم پیش مامانت     مریم:واقعا؟   مهزیار:آره واقعا.
خونه ی مادرمریم...
مهزیار:توباچه حقی دست روی مادرمن بلندکردی؟     جواد:زنمه اختیارش رو دارم
مهزیار:کجای قانون نوشته که مادرحق نداره بچه اش روببینه؟    جواد:توئ جوجه واسه ماشاخ نشو
مهزیار:مریم برو وسایل مادرت روجمع کن    جواد:که چی بشه؟    مهزیار:اونش دیگه به توربطی نداره
جواد:برگردسرجات بشین تا   مهزیار:تا چی؟نوک انگشتت به زن من بخوره همین جا می کشمت.
یک شب،توی مطب دکتر...
مادر:چراشوهرت روبه زحمت می اندازی؟     مریم:خودش خواسته، منکه  اجبارش نکردم
مهزیار:اینم از نوبت،بشکنه اون دستی که این بلاروسرشماآورد.
بعدازمطب...
مهزیار:بریم بستنی بخوریم یابریم واسه شام؟      مریم:هردو
مادر:نه چه هردو،پسرم خودت رو توی زحمت ننداز      مهزیار:زحمتی نیست.
یک روز توی سازمان...
مهزیار:خسته نباشی خانم مهندس     مریم:شماهم خسته نباشی آقای مهندس
نگهبان سازمان:آقای مهندس ماشینتون جلو راهه
مهزیار:سوئیچ روازخانم مهندس بگیر وزحمتش روبکش
نگهبان:چشم آقای مهندس    مهزیار:راستی آقاحسام امروز حتمابیا وامت رو بگیر
نگهبان:چشم آقا،خداازبزرگیتون کم نکنه.
توی اتاق ریاست...
مهزیار:وام آقای قیاسی حاضره؟    مریم:آره،من دارم میرم دنبال مامانم فعلاخداحافظ
مهزیار:امروز دیگه برنمی گردی؟   مریم:نه،توهم سعی کن شب زودتربیای خونه   مهزیار:چشم.
دم درسازمان...
آقای مهندس سعدآبادی:خانم مهندس میشه چندلحظه وقتتون روبگیرم؟   مریم:من درخدمتم
مهندس:وضع مالی چطوره؟   مریم:چقدرمیخای؟
مهندس:تاحدی که بتونم خواهرم رو بفرسم خونه ی بخت      مریم:فرداخواهرت روبیارپیشم
مهندس:چشم اما می تونم بپرسم چرا؟    مریم:مگرجهیزیه نمیخاد؟ پس بگوبیادپیشم.
رفتم دنبال مادرم وباهم رفتیم باشگاه،بعدش هم که کلاس یوگا داشتیم.
یک شب توی مراسم تولد مادرمهزیار...
نرگس که داشت هدیه هاروبازمی کرد:وای خدای من این سرویس خوشگل رو کی خریده؟
مژگان:بده ببینم،چه باسلیقه   مونا:مریم جون سرویس طلابه این خوشگلی روچقدرخریدی؟
مریم:هرچقدرهم که خریده باشم هنوز نمی تونم زحمات مادرجون روجبران کنم
ماندانا:چه زحماتی؟   نرگس:حتمازحمت اینکه مهزیارروزائیدن ومریم روبهش انداختن
مادرجون:مریم جون خودت بیا سرویسم رو دورم کن   مریم:چشم مادرجون.
بعداز مهمونی،خونه ی مهدیار...
سارگل:هدیه ی زن عمو جون ازهمه خوشگل تربود     سارا:آره،خوش بحالش
نرگس:من هم اگر ماهی صدمیلیون درآمدداشتم حتماازاین کارها می کردم
مهدیار:حالاکه ماهی صدمیلیون درآمدنداریم،بایدباهمین شرایط کنار بیای
نرگس:نمیشه حقوقت رو زیادکنه؟   مهدیار:من یک مهندسم،سهام دار وهیئت رئیسه که نیستم
نرگس:به هرحال گفتم شاید زن داداشت رحمی به بچه هامون کنه
مهدیار:مگرتو توی جمع حرمت نگه میداری؟چراوسط جمع میگی مریم روبه مهزیارانداختن؟چون نیومد خواهرزاده ات روبگیره؟
نرگس:خواهرزاده ی من کشته مرده ی مهزیار نبود   
مهدیار:از اون حالی که شب عروسی داشتی معلومه،نکنه اون من بودم که زیر سرُم خوابیده بودم
نرگس:من دوست داشتم مهزیار به دام کفتارها نیفته
مهدیار:مهزیار الان دقیقاافتاده وسط بهشت،اون کسی که توی دام کفتارهاافتاده منم نه او
نرگس:واست متاسفم که مریم خواهرنداره      مهدیار:من خودش رومیخام نه کس دیگه ای رو
 نرگس:خجالت بکش    مهدیار:اون کسی که بایدخجالت بکشه توهستی نه من... .
برای یک مدت رفتیم شمال،من بودم ومامانم ومهزیارومامانش...
مادرهاتوی آشپزخونه مشغول سالاددرست کردن بودن
مادرمریم:مهزیارجان برو مریم روبیدارکن   مهزیار:خسته است بهتره بخوابه
مادرجون:وقتی میزناهارروچیدیم مریم جون روبیدارکن،وگرنه نمی گذاره ماکارکنیم
مهزیار:من میرم لب ساحل،اگرکار داشتیدصدام کنید.
مهزیار
باصدف ها نوشتم(مریم)وباشن ها دوتا قلب بزرگ درست کردم،خواستم برگردم توی ویلاکه دیدم مریم توی ایوون وایساده وداره به کارهای من نگاه می کنه،واسش دست تکون دادم وبااشاره گفتم:بیاپیشم،اومد ودونفره زیربارون  لب ساحل قدم زدیم.
مریم
داشتیم والیبال بازی می کردیم که یکدفعه توپ به شکمم خورد وخودم روروی زمین انداختم
مریم هم خروارهاشن به روم ریخت ویک شاخه ازگل های رومیز رو به روی سینه ام گذاشت
بعدازدقایقی اززیرخروارهاشن بیرون اومدم وجلوی مریم زانوزدم،گل روبه سمتش گرفتم وسرم روپایین انداختم،گل روپذیرفت وباهم برگشتیم توی ویلا.
روزبعدرفتیم بازار...
مهزیار:دوست دارم لباس محلی بپوشی ،بیایک دست لباس محلی بخریم
مریم:اگرتودوست داری من حرفی ندارم.
توی بوتیک لباس محلی...
مهزیار:تک رنگ بگیریم یا دورنگ؟    مریم:هرکدوم که خوشگل تره.
مادرجون:ماکه طلایی رنگ انتخاب کردیم     مادرمریم:مریم خیلی مشکل پسنده
مادرجون:منکه هیچ وقت حاضرنمیشم بااین دونفربرم بازار،هم مشکل پسندن هم اینکه اصلاتخفیف نمی گیرند اماجنس چیزهایی که میخرند خیلی خوبه.
مهزیار:مریم عزیزم مهمون داریم      مریم:مهمون؟
مهزیار:مهدیار ومهیار باخانواده      مریم:کی میرسند؟
مهزیار:یکی دو ساعت دیگه    مریم:خوش اومدن
مهزیار:میدونم که نرگس باحرف هاش بهت نیش میزنه اماازاین بابت خوشحالم که زن من فهمیدهست وبه حرف دیگران کاری نداره
مریم:واسه شام ماهی کباب کنیم یاقلیه ماهی درست کنم؟   مهزیار:ماهی کباب می کنیم.
سرمیز شام...
داشتم آشپزخونه رومرتب می کردم که یکدفعه مهدیاراومدوگفت:آب کجاست؟
مریم:توی آبسردکن    مهدیار:میشه لطف کنی یک لیوان آب بهم بدی
مریم:بفرمائید     مهدیار:پوشیدن لباس محلی یک جذابیت خاصی بهت داده
مریم:خواستیدبرید توی حیاط لطف کنید سینی های ماهی هم ببرید
مهدیار:مثل اینکه دارم باهات حرف میزنم     مریم:ببخشیدمتوجه حرف هاتون نشدم
مهدیار:چرابهت پیام میدم وزنگ میزنم جواب نمیدی؟
مریم:حتماسرم شلوغ بوده     مهدیار:یعنی بعدش نمی تونستی یک پیام بدی ببینی چیکارت دارم
مریم:من روببخش ،حضورذهن ندارم    مهدیار:کلافه ام کردی به خدا
درهمین عین نرگس واردآشپزخونه شد  نرگس:خوب بابرادرشوهرت گرم گرفتی
مهدیار:اومدم ماهی هاروببرم برای کباب کردن   نرگس:مریم جون اینجاچیکارداره؟
مریم:من دارم اینجاهارومرتب می کنم    مهدیار:منکه رفتم
نرگس:خیانت کارخوبی نیست،البته حق داری امابه چه قیمتی؟   مریم:من میرم پیش مادرجون.
عصرروزبعد...
همه والیبال بازی میکردن اما من ومادرجون ومامانم روی صندلی نشسته بودیم
مهزیار:عزیزم کجامیری؟     مریم:میرم داخل،هواسرده...
پای تلوزیون...   مهدیار:نازک نارنجی هستی    مریم:بازیتون تموم شد؟
مهدیار:نه من انصراف دادم،بیاتوی اتاق باهات کاردارم    مریم:پاهات روازگلیمت درازترنکن
مهدیار:دیونه ام نکن،نگذاربی آبرویی راه بندازم     مریم:جرئت هیچ کاری نداری
مهدیار:چراطلاق نگرفتی؟منکه قسم خوردم خوشبختت کنم   مریم:خجالت بکش
مهدیار:کجا؟وایسادارم باهات حرف میزنم     مریم:دست ازسرم بردار
مهدیار:یکباربهت رحم کردم،باردوم به هیچ کس رحم نمی کنم    مریم:بروبابا.
مژگان:مریم جون میای بچه هارو ببریم شهربازی؟    مریم:بدون آقایون؟
مژگان:آره،خانوم هاوبچه ها.    مهزیار:چرانمیری؟   مریم:نمیخام ازت دور بشم
مهزیار:درکت میکنم اماتامن رو داری خیالت راحت باشه
مریم:ازبرادرت میترسم      مهزیار:میخای منم باهات بیام؟
مریم:نه،من میمونم همینجا     مهزیار:ازحرف نرگس دلخوری؟
مریم:دلخور؟نه دلخورنیستم  مهزیار:اصلادروغگوی خوبی نیستی،همه چیزروازتوی چشمات میخونم
مریم:میشه خواهش کنم برگردیم اصفهان؟    مهزیار:هروقت که توبخای برمی گردیم
مریم:باید یک قولی بهم بدی    مهزیار:چه قولی!؟
مریم:به هیچ وجه درهیچ شرایطی تنهام نگذار   مهزیار:خیالت راحت،فقط بامرگ من میتونی تنهابشی.
همه ی خانم هاوبچه ها رفتند شهربازی بجز من ونرگس
آقایون تخته نردبازی میکردن ،من کنارمهزیار نشسته بودم ونرگس توی حیاط باگوشی صحبت می کرد،رفتم توی آشپرخونه برای آقایون چای بیارم که یکدفعه نرگس اومد
نرگس:سینی چای  رومن میبرم،تو دیکس کمرمیگیری   مریم:ممنون ازلطفتون اماخودم میتونم ببرم
نرگس اونطرف سینی روگرفت وکشیدوگفت:سینی روبده به من
سینی رورهاکردم ونقش زمین شد،آقایون دویدن به سمت آشپزخونه...
مهزیار:چی شده؟    نرگس:نمی دونم چرامریم جون یکدفعه سینی رورها کرد،حالت خوبه عزیزم؟
مهدیار:دست به خرده شیشه هانزن،من شیشه هاروجمع میکنم.
مریم باعصبانیت ازویلاخارج شدوافتادم دنبالش
مریم:من همینجامنتظرت میمونم،برو وسایل هامون روبیار   مهزیار:کجابریم؟
مریم:اصفهان    مهزیار:این موقع شب!!!توصاحب ویلایی نه مهمون
مریم:دیگه نمی تونم کارهای نرگس رو تحمل کنم،صبرم سرآومده
مهزیار:حق باتوهست اماچاره چیه؟گرچه میدونم اتفاق الان هم همه اش تقصیر نرگسه
مریم:بزن توی دهنش تادیگه جرئت نکنه به زنت بی احترامی کنه
مهزیار:میتونم بزنم توی دهنش حتی میتونم بکشمش امااین کارهادرشان مانیست.
اصفهان-خونه ی مهزیار...
مادرجون:تمام وسایل هات رو میبری؟  مریم:نه،هیچی نمیبریم
مهزیار:میریم همونجاهمه چیز میخریم
مادرجون:اماهنوزسه ماه نیست که شماوسایل هاتون رو نو کردید   مهزیار:مال دنیاواسم مهم نیست
مادرمریم:خوشبختی به این چیزهانیست،آرامش وامنیت داشتن ارزشش بیشتره
مادرجون:بله حرف شماکاملادرسته،حالاچراشیراز؟چرانمیریدتهران؟
مهزیار:مریم به شیراز علاقه داره،منم رفتم شیراز ویلاخریدم
مادرجون:توی خود شیرازهستید؟   مهزیار:آره یک جای باکلاس وخوش آب وهوا
مادرجون:به هرحال من هنوز شرمنده ی مریم جون هستم
مریم:دشمن تون شرمنده باشه    مادرجون:بخاطررفتارهای نرگس داری ازاصفهان میری؟
مریم:نه،راستش خواستم توی زندگیمون تنوع ایجاد کنم،که جایی بهترازشیرازپیدانکردم.
مریم:این خونه ای که توخریدی بیش ازحدبزرگه،اداره یک خونه ی ویلایی دوطبقه بایک حیاط بزرگ خیلی دشواره
مهزیار:به کوری چشم بعضیاهم که شده ازعهده اش برمیایم    مریم:امیدوارم.
توی رستوران...
مادرمریم:میخام طلاق غیابی بگیرم   مهزیار:مطمئن هستید؟
مریم:خودم واستون بهترین وکیل رو میگیرم    مادرمریم:بعدش هم میخام برگردم سرکارم
مهزیار:مابا دل وجون حاضریم بهتون کمک کنیم    مریم:روی ماحساب کن... .
یک روزبعداز رفتنمون به سینما...
مهزیار:میخای مامانت رو اینجاتنهابگذاری؟      مریم:میگی چیکارکنم؟
مهزیار:باخودمون ببریمش شیراز؟     مریم:فکرنکنم بیاد    مهزیار:الان یک سرمیریم پیشش.
سه نفره توی کافی شاپ...
مادرمریم:نه،خلوت دونفره تون روخراب نمی کنم
مهزیار:این حرف هابهانه است،شماماروقابل نمیدونی     مادرمریم:اگرمزاحمتون نیستم میام.
شیراز-شاهچراغ
مادر:شوهرت کجارفت؟    مریم:حالش خوب نبودگفت میرم خونه
مادر:بیابریم خونه بهتره تنهاش نگذاریم      مریم:باشه میریم اماقبلش بریم زیارت.
نصفه شب...
مریم:بیداری؟    مهزیار:خوابم نمیبره    مریم:به من نمیگی چه اتفاقی افتاده؟
مهزیار:بابا ورشکست شده    مریم:چقدربدهکاری داره؟
مهزیار:انقدرهست که مجبورشده سازمان رو بگذاره برای فروش
مریم:کاری از دست ما برنمیاد؟     مهزیار:بایدبرم اصفهان
مریم:کی؟    مهزیار:هرچه زودتر بهتر    مریم:خب فردا برو.
اصفهان- خونه ی مهزیار...
نرگس:منکه شغلم خانه داریه،پس انداز زیادی ندارم
مژگان:منم که مثل آبجی ام          نیما(همسرمونا):من میتونم از بانک وام بگیرم اما ضامن میخام
مهدیار:منم که حساب بانکیم فقط خاک میخوره    مهیار:من حدود سیصدمیلیونی دارم اگرخونه ام رو بفروشم
توی لابی
مهزیار:میخام باهات مشورت کنم     مریم:میشنوم.
یک روز توی سازمان
مهزیار:بابا من چندتاازچک هاتون رو پاس کردم     پدر:چجوری؟
مهزیار:امیدوارم بتونم بقیه ی چک هاتون رو هم پاس کنم    پدر:پرسیدم ازکجاپول آوردی؟
مهزیار:از راه حروم بدست نیاوردم،خداحافظ    پدر:کجامیری؟     مهزیار:میرم پیش مهیار.
خونه ی پدرمهزیار...
مادر:شنیدم که مهزیار چک هات رو پاس کرده،اینقدر پول رو از کجاآورده؟
پدر:به من هم چیزی نگفت   مادر:الان کجاست؟    پدر:رفت پیش مهیار
مادر:من همین الان بامهیارحرف زدم،از مهزیارخبرنداشت     پدر:مگرمیشه...  .
شب- توی خیابون
همینجورزیربارون قدم میزدم وبا خودم فکر میکردم،ذهنم مشغول بود وجواب تماس هارونمیدادم
مریم روی حرف من حرف نمیزد اما فکرکنم اینبارتوی رودربایستی قرارگرفته بود
رفتم خونه ودیدم پدرومادرم خواب هستن،چمدونم روبرداشتم ورفتم.
فرودگاه شیراز...
مریم:سلام    مهزیار:سلام خوبی؟    مریم:تو خوب باش منم خوبم   مهزیار:باچی اومدی؟
مریم:آژانس    مهزیار:مامانت کجاست؟     مریم:خونه است داره واسه دامادش ناهاردرست میکنه.
مادر:پسرم شیری یا روباه؟    مهزیار:فعلاروباهم     مریم:چرا؟
مهزیار:باباهفته ی دیگه دوتاچک داره     مریم:کاری از دستمون برمیاد؟
مهزیار:دیگه نمیدونم باید چیکارکنیم     مریم:خواهروبرادرهات چی؟
مهزیار:هرکدومشون به یک بهانه ای عقب کشیدن جز مهیارکه سیصدمیلیون داد
مریم:میخام برم دنبال خونه     مهزیار:خونه که داریم!؟.
مریم
بامادرم ازاین املاکی به اون املاکی میرفتم ودنبال یک خونه ی مناسب میگشتم
خونه های زیادی دیدیم وبحث های زیادی بامهزیارکردم تااینکه بالاخره یک خونه گرفتیم.
یک روز خونه ی پدرمهزیار...
پدر:چرااینقدگریه میکنی؟
مادر:مهزیارخودشو روانداخته توی آب وآتیش،ازبچه ات سراغی میگیری؟اصلاتاحالافهمیدی اینقدرپول رو ازکجاآورده؟اصلاتاحالاازخودت پرسیدی چرافقط مهزیاره که اینقدربه فکرماست؟
پدر:منظورت از این حرف ها چیه؟
مادر:مهزیار دوتاخونه اش رو فروخته،ویلای شمال وماشینش هم گذاشته برای فروش
پدر:تو از کجافهمیدی؟    مادر:مهیارگفت
پدر:بااین شرایط کجاداره زندگی میکنه؟       مادر:خونه اجاره کرده
پدر:پس یعنی بعدازاین همه سال زحمت کشیدن وبچه بزرگ کردن فقط یکیش بایدکمک حال خانواده اش بشه؟چیزدیگه ای هم هست که من ندونم؟
مادر:مهدیار داره از ایران میره،توی شرایط سخته که میشه رفیقت رو بشناسی
پدر:اینم نتیجه ی بچه تربیت کردن ماست
مادر:مهزیاردرست رفتارمیکنه چون زن خوبی انتخاب کرده وگرنه دست کمی از مهدیارنداشت.
یک شب خونه ی مهزیار...
مهزیار:عزیزم حالت خوبه؟     مریم:آره خوبم    مهزیار:نگران چکت که نیستی؟
مریم:ویلافروش نرفت وگرنه چکم برگشت نمیخورد
مادر:مریم مریم دم درباهات کاردارن،مهزیار پلیس اومده.
دم در
صاحب پول(آقای امانی):سرباز دستبندبزن ببریمش     مهزیار:آقای امانی یکم فرصت بده
امانی:من به کسی امان نمیدم.
توی کلانتری...
سرگرد:یک میلیاردوپانصد چک دادی،فکرپاس کردنش هم بودی؟
مریم:ویلام فروش نرفت وگرنه چکم برگشت نمیخورد
سرگرد:چندلحظه بشینید تا من برم وبیام
امان:حیف که متاهلی وگرنه بهت فرصت میدادم     مریم:ویلام رو بجای پول بردار
امان:نمیشه،اماشایدبشه    مریم:شاید!؟چجوری؟
امان:به شرطی بهت فرصت میدم که یک شب مهمونم باشی،از خجالتم باید در بیای
مریم:ترجیح میدم برم بازداشتگاه     سرگرد:چی شد حالا؟
مریم:میرم بازداشت   سرگرد:اقای امان بهشون فرصت نمیدی؟
امان:منکه میخاستم فرصت بدم اما خودش نخواست     مریم:میشه راهنماییم کنیدبرم بازداشت.
مهزیار ومادرم پشت در وایساده بودن اما کاری از دستشون برنمی اومد
اون شب تاصبح بیداربودم وچشم هام رو روی هم نگذاشتم.
جلوی در کلانتری...
مادر:تاکی میخای اینجاوایسی؟    مهزیار:تاوقتی که زنم رو ازبازداشتگاه بیارم بیرون.
ساعت های یک نصفه شب بودکه گوشیم زنگ خورد
مهزیار:سلام     خانم:سلام،ببخشیدشمابامریم خانم نسبتی دارید؟
مهزیار:همسرش هستم،امرتون .
مادر:کجا؟    مهزیار:مریم حالش بدشده بردنش درمانگاه .
توی درمانگاه...
پرستار:خانومتون بارداره     مهزیار:نه،مابچه دارنمیشیم
پرستار:میگم خانومتون بارداره،آزمایش هاش بارداری نشون داده   مهزیار:جدی!؟.
با آقای امان تماس گرفتم واومد درمانگاه
ساعت ها باهاش حرف زدم تااینکه بالاخره راضی شد ویلارو بجای پول قبول کنه ورضایت بده.
صبح هم مریم رو ترخیص کردیم وبردیم خونه.
پدرومادرم باشنیدن این اتفاقات اومده بودن شیراز وکلا همه چیز بهم ریخته بود.
همه ی چک های پدرم پاس شده بودن جز یکیش که اونم با پول فروش خونه ی پدرم پاس شد
اوضاع زندگی من ومریم بدجور گره خورده بود که پدرومادرم هم بهمون اضافه شدن
توی یک خونه صدمتری،پنج نفرچجوری میتونند زندگی کنند
به هرسختی هم که بود بالاخره پدرومادرم بودن واحترامشون واجب بود
مریم اعتراض نمیکرد وخیلی عاقلانه ونرم رفتارمیکرد وعین خیالش نبودکه یکبارافتاده بازداشتگاه.
پدرم باکمک من ومریم دوباره تونست از صفرشروع کنه وبعداز مدتی دوباره سازمان روراه اندازی کنه.برای قدردانی اززحمات مریم،درجه ی ریاست روبهش دادیم.
پسرمون دوساله بود ودخترمون یک ساله،باراه افتادن شرکت تونستیم همه ی چیزهایی روکه ازدست دادیم رو دوباره بخریم و یکم نفس راحت بکشیم.


#رمان #مریم #عسل #رمانکده #فاطمه #وطن پرست #8 #11 #1398


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 08 بهمن 1398 ساعت: 14:49

بخش نظرات این مطلب


کد امنیتی رفرش